فرانکنشتاین و ما موجودات بیچاره
- Mehdi Farhangian
- 6 days ago
- 2 min read

چند روز پیش فیلم خوشساخت گیرمو دل تورو را تماشا کردم . اینکه داستانی که در سال ۱۸۱۸ از ذهن یک دختر ۱۹ ساله تراوش کرده، هنوز هم الهامبخش است، شگفتانگیز است. این روایت همچنان ما را وادار میکند درباره معنای انسان بودن دوباره فکر کنیم و مفهوم عصیان را بازتعریف کنیم. فیلم مرا به یاد «موجودات بیچاره» ساخته یورگوس لانتیموس انداخت.
در فیلم لانتیموس، جسد مادر بِلا پس از اقدام به خودکشی در حالی که باردار است توسط دانشمندی عجیب پیدا میشود؛ دانشمندی که ظاهرش یادآور فرانکنشتاین است. مری شِلی نیز پس از خودکشی خواهرش، رمان فرانکنشتاین را نوشت. مخلوق فرانکنشتاین، مانند مادر بلا، از ناامیدی و تنهایی زخم خورده است، اما میخواهد بر آن غلبه کند و موجودی تازه خلق کند.
در فیلم، دانشمند مغز نوزاد را طی عمل جراحی در بدن مادر بلا قرار میدهد. نتیجه، موجودی است با بدن زنی بالغ اما ذهن نوزادی که باید همهچیز را از ابتدا یاد بگیرد. بلا، مانند فرزند فرانکنشتاین، «خالص» است؛ ذهنی هنوز دستنخورده و بیواسطه دارد.
بلا در مقام یک انسان بزرگسال اما با ذهنی کنجکاو، جستوجوگر و آزاد از محدودیتها و هنجارهای اجتماعی است. ما در کودکی با همین کنجکاوی به دنیا میآییم، اما در نقطهای از زندگی پرسشگری را کنار میگذاریم و به همهچیز عادت میکنیم. اما بلا برخلاف ما، اجازه نمیدهد ساختارهای اجتماعی در وجودش رسوب کنند و او را به یک انسان «عادی» تبدیل کنند.
جامعه، نظام حکومتی و دین همواره میکوشند بر ما سلطه پیدا کنند و باورهای ما را شکل دهند؛ همانطور که پدر و خالق فرانکنشتاین در نقش سلطهگر ظاهر میشوند. رابطه بلا با دکتر گادوین باکستر و همچنین رابطه هیولا با فرانکنشتاین، هر دو بر پایه همین سلطه و کنترل شکل گرفتهاند.
اما در مرحلهای از رشد انسانی، برخی تصمیم میگیرند علیه این سلطه عصیان کنند و نظام ارباب–رعیتی را درونی یا بیرونی براندازند. بلا خانه را ترک میکند، با مردی به نام دانکن وارد رابطهای جنسی و ماجراجویانه میشود، و این برخاستن در برابر سلطه را آغاز میکند؛ درست همانگونه که هیولای فرانکنشتاین عصیانش را با عشق به الیزابت آغاز کرد.
مرحله بعدی رشد آگاهی است. بلا دورهای از خودشناسی را در فاحشهخانه طی میکن. هیولای فرانکشتاین نیز این مرحله را در کلبه یک پیرمرد روستایی طی میکند.
هر دو شخصیت در بند نظام اجتماعی، دینی و مردسالار قرار دارند و نیروهای اطرافشان میکوشند آگاهی و آزادیشان را سرکوب کنند. اما تفاوت اینجاست که بلا تسلیم نمیشود. زندگی برای او هیچگاه «عادی» نمیشود. او نمیخواهد سرنوشت مادرش را تکرار کند. بلا به نقطهای از رشد فکری میرسد که تصمیم میگیرد مولف زندگی خودش باشد.
در فرانکنشتاین همیشه این پرسش مطرح است که «هیولا» کیست؟ خود فرانکنشتاین یا مخلوق او؟ اما بلا نشان میدهد که هیچیک از آنها هیولا نیستند؛ بلکه «هیولا» همان انسانهایی هستند که سلطه را میپذیرند، پرسشگری را کنار میگذارند و به زندگی بیتفاوت و بیکنجکاوی عادت میکنند. هیولاهای واقعی کسانیاند که آزادی، کنجکاوی و اصالت خود را قربانی عادتها و ساختارهای اجتماعی میکنند.
بلا تصمیم گرفت «موجود بیچاره» نباشد.



Comments