ما دوریان گری های مدرن
- Mehdi Farhangian
- May 27
- 3 min read
Updated: May 28

در دنیای امروز، همهچیز – از صبحانهمان گرفته تا فلسفهی وجودیمان – به مصرف گره خورده. هر روز چیزهایی میخریم که نیازی به آنها نداریم، با پولی که نداریم، فقط برای اینکه افرادی را تحت تأثیر قرار دهیم که اصولاً علاقه ای به آنها نداریم.
در این چرخهی بیپایان، کالاها دیگر پاسخی به نیازهای واقعی ما نیستند. کافیست نگاهی به ویترین فروشگاهها یا صفحات اینستاگرام بیندازید: انگار همهچیز فقط برای مصرف ساخته شده، نه برای معنا. خانهها مثل آیکیا شدهاند؛ سفید، یکدست، بیتاریخچه، و بهطرز عجیبی بیروح. وسایل شخصی؟ دیگر شخصی نیستند. چون قرار نیست باشند. آنها فقط باید «شبیه» چیزی باشند که دیگران هم دارند. دلیل این است که نیازهای واقعی مان را فراموش کردیم. نیاز را بازار به ما دیکته میکند و میسازد. محتوا هم از این قاعده مستثنی نیست. ویدیوها باید در سه ثانیه تمام شوند.کارل مارکس این وضعیت را خوب فهمیده بود؛ او گفت «ارزش استفاده» , use value, جای خود را به «ارزش مبادله» ,exchange value, داده. به زبان ساده یعنی ما گردنبند نمیخریم چون دوستش داریم، بلکه چون ارزش طلاش بالاست.. ژان بودریار گفت در دنیای پست مدرن ارزش دیگری استفاده شده به نام «ارزش نشانه», sign value. یعنی ما فلان برند را میپوشیم فقط چون میخواهیم در نگاه بقیه باارزش برسیم.
در داستان تصویر دوریان گری اثر اسکار وایلد، دوریان روحش را میفروشد برای حفظ ظاهرش در نگاه دیگران. زمانی که دوریان آرزو میکند که تصویرش پیر شود و او جوان بماند، در حقیقت میپذیرد که ظاهر از حقیقت درون مهمتر است. او روح خود را با این معامله به گرو میگذارد. در دنیای امروز، ما با فیلترهای شبکههای اجتماعی، خرید وسایل لوکس و برند، در واقع همان معامله را میکنیم. ، در نگاه او نه راهی بهسوی معنا، بلکه خودِ معناست
در صحنهای از رمان، دوریان بعد از اینکه باعث مرگ دختری میشود، ذرهای احساس گناه ندارد، اما پرترهاش زشتتر میشود. امروز هم اوضاع همین است: عکسهای ما پر از لبخند، سفر، کافه و فلات سفیدی است که به «زندگی خوب» معروف شده، اما درونمان ممکن است پر از اضطراب و افسردگی باشد. فقط چون از روبهرو شدن با «خود واقعیمان» میترسیم، همانطور که دوریان از دیدن چهرهی واقعیاش در تابلو میترسید.
تجربه های متفاوت سطحی و متعدد یکی دیگر از پیامدهای دنیای مصرف گراست. اگر به سفر میرویم باید به تعداد زیاد شهر و کشور برویم تا عکس های بیشتری گرفته باشیم و لیست بلند بالاتری را تیک زده باشیم گری روحش رو فروخت و این توانایی را پیدا کرد که شخصیت های متفاوتی از خودش نشان بدهد و بتواند تجربه متفاوتی داشته باشد
در پایان رمان، دوریان از دیدن چهرهی واقعیاش در تابلو میترسد و چاقویی در دل تصویر میزند. اما خودش میمیرد و تابلو جوان میشود. وایلد با این صحنه نشان میدهد که نابودی ما از بیرون نمیآید، بلکه از درون آغاز میشود؛ جایی که خودِ اصیلمان را زیر نقابِ ظاهر دفن کردهایم. و اگر روزی بخواهیم این نقاب را پاره کنیم، ممکن است دیگر تاب آوردن نداشته باشیم.
راهحل چیست؟
ژان پل سارتر معتقد بود نجات در هماهنگی است؛ وقتی که تجربههای ما، خواستههایمان و اهدافمان در یک مسیر قرار گیرند. وقتی که زندگی ما یک آهنگ منسجم شود، نه یک لیست پخشِ تصادفی با سبکهای متضاد.
پس از این به بعد، هر بار که کالایی میخریم، غذایی سفارش میدهیم یا حتی عکسی میگیریم، کمی مکث کنیم. آیا این لحظه را «مصرف» میکنیم یا «زندگی»؟ آیا این تجربه با دیگر بخشهای زندگیمان همراستا است؟ آیا رابطهمان با دیگران، مصرفی و موقت است یا واقعی و عمیق؟ آیا وقتگذرانی در شبکههای اجتماعی، واقعاً ما را غنیتر میکند یا فقط سرگرممان میکند تا چیزی را فراموش کنیم؟
اگر پاسخمان به این پرسشها صادقانه باشد، شاید بتوانیم از خودمان در برابر «از دست دادن خودمان» دفاع کنیم. وگرنه، خطر بزرگی در کمین است: اینکه برای حفظ تصویری دلخواه از خودمان، بزرگترین چیز را از دست بدهیم—خودمان را.
راه حل این است که از هر چیز که رنگ مصرف میگیرد بیزار باشیم.
Comentários