top of page

مسخ رنج

  • Writer: Mehdi Farhangian
    Mehdi Farhangian
  • Mar 24
  • 4 min read



بررسی رنج در ادبیات داستانی فرصتی گسترده و عمیق می‌طلبد که شاید می‌توان آن را از افسانه سیزیف آغاز کرد، اما در این جستار کوتاه در تلاش برای توصیف اندوه انسان در دوران متأخر، مشخصاً به رنج ورتر جوان اثر گوته و داستان مسخ از کافکا می‌پردازیم.  در هر دوی این آثار بازتاب دنیای واقعی نویسنده هایشان بوده اند. هر دو نویسنده فقدانی در جهان واقعی دارند و برای پر کردن این فقدان، به جهان هنر و ادبیات پناه می‌برند تا از بار سنگین درد و اندوه بکاهند.



 رنج ورتر جوان از برجسته‌ترین آثار کلاسیک ادبیات جهان محسوب می‌شود و بخشی از تاثیرگذاری آن ناشی از این واقعیت است که در دوره‌ای منتشر شد که بسیاری از مردم احساس می‌کردند عصر روشنگری، رنج‌هایشان را به رسمیت نمی‌شناسد. آنان در برابر این رویکرد عقل‌گرایانه و بی‌توجه به عواطف انسانی، طغیان کردند و ورتر به نمادی از این اعتراض تبدیل شد.


نثر گوته در این رمان، لحنی شاعرانه و لطیف دارد که روح را نوازش می‌دهد، ریشه های رنج او متعدد است. از یک‌سو، او در محیط اجتماعی و طبقاتی‌ای زندگی می‌کند که برایش خفقان‌آور است. از سوی دیگر، ناکامی در عشق به شارلوت، زخمی التیام‌ناپذیر در روحش باقی می‌گذارد. اما شاید مهم‌تر از همه، حضور شارلوت در ذهن و خاطره ورتر است که به عذاب وجدانی پایان‌ناپذیر تبدیل می‌شود. ورتر از اینکه قادر به فراموش کردن معشوقه اش نیست، رنج می‌برد. این ناتوانی در فراموشی رنج بزرگی است. در نهایت او را به این نتیجه می‌رساند که تنها مرگ است که میتواند فراموشی پایدار و بنیادین ایجاد کند.  با وجود این منشا های متعدد رنج، همچنان رنج ورتر قابل توصیف و قابل توضیح برای اطرافیان است. 


از سال ۱۷۷۴ به سال ۱۹۱۲ بیاییم و داستان کوتاه مسخ از فرانتس کافکا. بر خلاف ورتر، گرگور، شخصیت اصلی داستان مسخ دلیل اندوهش را دقیقا نمی‌فهمد و گیج و سردرگم است.  گرگور حتی از بیان احساس اندوه خود عاجز است. گویی، او از اینکه چنین احساسی دارد، احساس ضعف می‌کند و این ضعف منجر به شرم می‌شود. این نوع از رنج، که از ملال و افسردگی ناشی می‌شود، از شایع‌ترین رنج‌های دوران مدرن است؛ احساسی که در آن، فرد حتی دلیل دقیق اندوه خود را یا نمی داند. گویی به نقطه ای رسیدیم که توان و یا جرات بیان اندوه را دیگر نداریم. 


مسخ کافکا یک شاهکار هنری بی‌بدیل است که ابعاد زیادی را پوشش می‌دهد. فروکاستن آن به تئوری‌های فلسفی شاید جفا در حق کافکا و قدرت تخیل اوست، اما در این جستار کوتاه، آن را از منظر نظریه ازخودبیگانگی مارکس بررسی می‌کنیم، هرچند که این تنها یکی از لایه‌های اثر است.


گرگور سامسا، کارمند یک شرکت تجاری، صبح از خواب برمی‌خیزد و درمی‌یابد که به هیبتی حشره‌مانند درآمده است. اولین باری که در داستان وضعیت را از درون ذهن گرگور میخوانیم جایی کلیدی برای فهم درون مایه داستان است. گرگور به وضعیت عجیب ظاهری خودش چندان توجهی ندارد و دغدغه فکری شغلش است. اگرچه گرگور خودش از وضعیت گیح است اما کافکا سرنخ این اندوه را به ما میدهد. 


« فکر کرد وای خدا چه شغل پر زحمتی انتخاب کرده ام. مدام در سفر . دردسرهای کاریم خیلی پیش از گرفتاری های خود تجارت خانه است. علاوه بر این رنج سفر هم به دوشم افتاده است. مدام از این قطار به آن قطار رسیدن. غذای ناجور و نامرتب. حشر و نشر های متغیر و ناپایدار که هرگز رنگ صمیمیت به خود نمیگیرد. لعنت به این شغل.»



 در همان اول داستان میخکوب میشویم.  بیشتر از اینکه حشره شدن برای گرگور مهم باشد نگرانی از شغلش است که اهمیت دارد.  حسی آشنا به سراغ ما می آید. گویی که زندگیها  همین طور سورئال شده اند و کافکا تلاش نمی کنید که زندگی را از آن چه هست سورئال تر کند. انسان های زیادی در دنیای واقعی وقتی که از خواب بیدار میشوند مضطرب و بی پناه هستند و کنترل همه چیز را از دست داده اند و  احساس میکنند که انسان زدوده و معنا زدوده شده اند. گرگور که در واقع کارگر روزمزدی است مجبور است برای تأمین هزینه‌های خانواده، هر روز به سفرهای کاری برود،او آنقدر از خودش و دنیای اطرافش جدا شده که اصلا تبدیل به حشره شده است. در دنیای سورئال کافکا، آنچه به‌طور ذهنی حس می‌شود، به شکل عینی تحقق می‌یابد: انسان‌ها تحت سلطه‌ی روابط اقتصادی و مناسبات اجتماعی، به موجوداتی بی‌اهمیت و مصرفی تبدیل می‌شوند و در میان همه ماشین های تولید، ماشین تولید دیگری هستند. 


لحظه‌ای که گرگور نمی‌تواند از رختخواب برخیزد لحظه ای است که گویی گرگور به ملال خودش آگاهی پیدا کرده است و آن را در تن خودش انعکاس میدهد. .در آن لحظه مهمترین وحشتش اخراج شدن از محل کار است و دومی ناتوانی از تامین خرج خانواده اش است. این دو وحشت ارجاعات مهمی است به وضعیت انسانی که همه چی در ذیل اقتصاد تعریف میشود. تاکید زیاد کافکا بر مساله زمان هم ریشه در این مساله دارد. گرگور قطارش را که در ساعت مشخصی حرکت می کرده از دست داد. دنیای مبتنی بر سیطره زمانی تحمیل شده یکی از دلایل رنج ماست جایی که کمیت بر کیفیت ارجحیت دارد. من اگر کاری را در زمان مشخص انجام ندهم گویی که اصلا انجام نداده ام و به موجودی نامطلوب در جامعه شده ام. به عبارت دیگر سودمندی و معنای زندگی انسان هماهنگ شدن با چیزی است که توسط کارفرما تعیین شده. 


اولین کسی که گرگور حشره‌شده را می‌بیند، نماینده‌ی کارفرما است و واکنش او، اخراج فوری گرگور است. در نظم اقتصادی، کسی که سودمند نیست، به سرعت بی‌ارزش شده و حذف می‌شود. همین منطق است که سالمندان، معلولان و افراد غیر مولد را عناصر نامطلوب جامعه می‌خواند. گرگور تلاش می‌کند وضعیتش را توضیح دهد، اما ازخودبیگانگی او باعث شده که حتی توانایی ارتباط با دیگران را از دست بدهد. این همان روندی است که در دنیای واقعی، افرادِ ضعیف و مستأصل را به انزوا و ناتوانی از بیان دردهایشان می‌کشاند.



در نهایت، رنج‌های ورتر و مسخ هر دو، به شکلی متفاوت، تصویری از رنج انسانی ارائه می‌دهند: ورتر در مواجهه با عشق و احساسات شخصی، و گرگور در برابر الزامات اجتماعی و اقتصادی جهان مدرن. یکی در جهان رمانتیک و دیگری در جهانی کابوس‌وار. در مورد دوم به نظر میرسد در مدرنیته و سرمایه‌داری چیزی به رنج اضافه شده که که دیگر نمی‌توان آن را به‌طور «واقع‌گرایانه» درک کرد و  گویی راهی برای تصور آن جز در قالبی هیولاوار وجود ندارد. گویی توصیف رنج و نشان دادن ضعف دیگر به سادگی قابل بیان نیست. گرگور میگوید : 


«من نمیتوانم به تو بفهمانم. نمیتوانم به کسی بفهمانم که در من چه می گذرد. من حتی نمیتوانم آن را برای خودم توضیح بدهم. »

 
 
 

Comments


Get in touch

bottom of page