مهارت کافی نیست
- Mehdi Farhangian
- 12 minutes ago
- 3 min read

عموماً به ما یاد میدهند که دولت مسئولیتی برای استخدام ما ندارد. نگارنده به خاطر میآورد که در سالهای دانشگاه، استاد کلاس درس میگفت شما باید مهارت بیاموزید، اما دانشگاه جای یاد گرفتن مهارت نیست؛ آن را باید خودتان بیاموزید. یعنی تئوریهای بیمسئولیت کردن دولت به بیمسئولیت کردن دانشگاه هم کشیده شده بود و برای همه قابل قبول و طبیعی مینمود.
اما در واقعیت، شرکتها و بنگاههای سرمایهداری نیروی کار را نه بهخاطر «مهارت»، بلکه بهخاطر «سود» استخدام میکنند. شواهد بسیاری نشان میدهد که بهمحض آنکه سود کاهش یابد، همان «کارمندان ماهر» که تا دیروز ضروری بودند، بیدرنگ اخراج میشوند. آیا وقتی سودآوری کاهش مییابد، کارگران یکشبه ناماهر میشوند؟
باید فهمید که مهارت مهم است و آنچه از کودکی به ما گفته میشود چندان بیاساس نیست. باید مهارت بیاموزیم، اما آموختن مهارت باید از دل علاقه، کنجکاوی، یا نیاز واقعی کار بیاید، نه از سر فشار ساختار بیمار. باید بفهمیم که استخدام تابعی از سود است و نه مهارت.
در دوران رونق اقتصادی، زمانی که تقاضا بالا و سود سرشار است، بنگاهها نیروی کار کممهارت یا حتی بیمهارت را نیز میپذیرند و پس از استخدام، آنها را آموزش میدهند؛ چون سودِ پیشرو زیاد است و نیاز به نیروی کار فوری. اما در دوران رکود، همهچیز برعکس میشود: تقاضا کم، سود اندک، و معیار «مهارت» ناگهان به صافیای بسیار تنگ تبدیل میشود.
مهارت مهم است، اما توصیه به مهارت راهحل ساختاری برای بیکاری نیست. چون مشکل بیکاری از کمبود تقاضا و فقدان سودآوری تولید میآید، نه از «ناتوانی افراد در یادگیری یک نرمافزار جدید».توصیه رایج «مهارت بیشتر یاد بگیر تا شغل پیدا کنی» مانند توصیه به «ایستادن برای دیدن بهتر تئاتر» است: اگر همه بایستند، هیچکس دید بهتری نخواهد داشت.حتی اگر همه متقاضیان شغل تحلیلگری داده برنامهنویسی با پایتون را یاد بگیرند، تقاضا همان است و تعداد صندلیها بیشتر نمیشود. فقط مسابقه شدیدتر و توقع کارفرما بالاتر میرود؛ و بعد میگویند حالا R هم یاد بگیر. این چرخه تا بینهایت ادامه مییابد. مشکل مهارت نیست؛ مشکل نبود فرصت شغلی است. و نبود فرصت شغلی از نبود سود میآید. و نبود سود از نبود تقاضا.
دهههاست بخش خصوصی از سرمایهگذاری واقعی رویگردان است. گزارشها نشان میدهند که سرمایهداران ترجیح میدهند پول را در بازارهای مالی و دلالی بگردانند، چون به تعبیر مارکس، سود سرمایه خیالی بیشتر از تولید واقعی شده است. وقتی سودی وجود ندارد، تولیدی هم وجود ندارد؛ و بدون تولید، اشتغال هم نیست.
بهخاطر این عدم سودآوری، سرمایهداری نهتنها بهاندازه کافی شغل مفید ایجاد نمیکند، بلکه شغلهای بیفایده، توخالی و صرفاً نمایشی خلق میکند؛ همان چیزی که دیوید گربر آن را Bullshit Jobs یا «شغلهای چرند» مینامد. گربر میگوید شغل چرند شغلی است که اگر حذف شود، هیچ اتفاق بدی نمیافتد — نه خدمت متوقف میشود، نه سیستم مختل، نه مشکلی حلنشده باقی میماند.
این شغلها به دلایل متفاوتی وجود دارند: ایجاد توهم رشد اقتصادی، توجیه ساختارهای مدیریتی متورم، تولید حس سرزندگی کاذب برای شرکتها، مشروعیتبخشی به نابرابری سازمانی، و سرگرم نگهداشتن طبقه متوسط در رقابت بیپایان.
بنابراین سرمایهداری سود کافی از تولید واقعی نمیگیرد، چون سرمایهگذاری در کارهای خیالی مثل بازار بورس سودآورتر از تولید واقعی است. اما سرمایهداری همچنان میخواهد نرخ اشتغال را بالا نشان دهد تا ساختارهای مدیریتی را توجیه کند. بخشی از این استخدامها بهخاطر تضاد ساختاری در سیستم است. چون بین کارفرما و کارمند تضاد ساختاری وجود دارد، همه به هم مشکوکاند. برای همین باید برای شما مدیری استخدام کنند که بر شما نظارت کند؛ برای مدیر شما مدیری دیگر؛ و برای مدیرِ مدیرِ شما، مدیر دیگری.
سرمایهداری شغلهایی ایجاد میکند که نه از مهارت میآیند، نه از نیاز جامعه؛ از بیسودی تولید واقعی میآیند.
قبولاندن اینکه که کار و رقابت ارزشهای طبیعی انساناند یکی از بازوهای پروپاگانداست. نباید از خود بپرسید که آیا تاریخ بشر این بوده است؟ چگونه انسانها در دوران فئودالیته گاهی فقط یک ماه از سال کار میکردند و نیازی به کار بیشتر نمیدیدند؟ چرا باید هدف من رقابت و پیشگرفتن حساب بانکیم از همسایه و همکارم باشد؟ آیا وقتی به این هدف رسیدم خوشبخت خواهم بود؟ آیا همیشه همسایه و همکاری پیدا نمیشود که درآمدش از ما بیشتر باشد و ما را در این چرخه بینهایت بیندازد؟ و اگر به او رسیدیم، نفر دیگری؛ و اگر در نهایت ایلان ماسک شدیم با که لحظههای شادی را تقسیم میکنیم؟
کار و مهارت بیپایان، معنا را میبلعد.



Comments